حسین جونحسین جون، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
یکی شدن من و بابایییکی شدن من و بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

عزیز بابا و مامان

اولین مسافرت با حسینم

سلام عزیزم امروز که این مطلب رو برای شما می نویسم شما 29 روزه شدی ولی دهمین روزی که شدی ما تصمیم گرفتیم که به سمت شمال بریم خونه عزیز و اقاجون اخه خیلی وقته که دلم برای شمال تنگ شده بود برای حیاط پر از تمشک و درختاهای پر بار باغ اقاجون بگذریم ما تصمیم گرفتیم 21 صبح حرکت کنیم و اون شب شما اصلان نخوابیدی و من و بابایی یکسره بالای سرت بودیم صبح شد ساعت 4 بود گفتیم حرکت کنیم و حرکت کردیم تماتم وسایل ها رو بار ماشین کردیم و نماز رو در مسجد 72 تن خوندیم بعد حرکت کردیم شما کلان داخل ماشین اروم بودی و عزیز یکسره بغلت می کرد و نازت می داد انصافاً نازهایی که به شما می داد از ته دلش بود صبحانه رو در کرج خوردیم البته صبح یکم سرد بود من و شما و تینا جون ...
20 مرداد 1394

آزمایش تیرویید

عزیرم امروز ششمین روزه تولدته  و من و باباجون و خاله جون رفتیم بهداشت و پس از انجام کارهای اداری نوبت ما شد و من که طاقت دیدنش رو نداشتم بیرون نشستم کلان پنج قطره خون باید میگرفتن ولی از حسین ما سه قطره گرفتن و گفتن مادر بچه اب و مایعات کم مصرف میکنه و شیر مادر غلیظه خاله اومد بهم گفت دلم یطوری شد ولی یقین به نظر امام حسین داشتم ته دلم اروم بود مدام صلوات میفرستادم تا درد نداشته باشی بگذریم باباجون رفت دو تا ابمیوه خرید و من شما رو همونجا شیر دادم و بعد از نیم ساعت دوباره رفتیم داخل و دو قطره رو گرفتن و برگشتیم خونه و تو راه خاله برام دوتا ابمیوه و یکم خوراکی خرید حسینم من بدون خاله رقیه از نگهداری تو عاجز بودم حسینم همه دوستت داریم&...
17 مرداد 1394

اولین جمعه، اولین غسل جمعه

امروز شانزدهم مرداد ماه و شما پسر گلم الان پنج روزه شدی عزیزم خاله رقیه و عزیز جون و تینا جون پیش ما هستن و خاله جون امروز شما رو حموم کرد و تا الان این دومین باری هست که حموم زدی  عزیزم این روزا اصلان نمیتونم پای کامپیوتر برم و با گوشی نوشتن واقعا سخته فقط در یک حدی میام که بعدا بتونم خاطرات رو داخلش بنویسم عکسهای خشگلت رو تو وبلاگت قرار بدم حسینم هر وقت صورت قشنگت رو می بینم خدا رو بخاطر نعمتی که به من و باباجون داده شکر می کنم عزیزم خیلی دوستت دارم تو عزیز من و بابایی هستی گلم ...
16 مرداد 1394

پسرم خوش اومدی

عزیز مامان به دنیا اومدنت ماجرا داره که نمیدونم چطوری برات بنویسم راستش چهل هفته شما طبق سونای اولی دهم مرداد بود ولی از اونجایی که من درد ایمانم شروع نشده بود یکم نگران بودم که تولد شما دیر بشه و اسیب ببینی رو این حساب پیش ماما همرا رفتم طب فشاری. نهم مرداد رفتم طب فشاری و مامای همرای من خانم شیوا بادی بود خانم فوق العاده مهربان و بعد از ماساژ بهم گفت که شب برم بیمارستان امام رضا تا یک نوار قلب و تست حرکت از شما بگیرن و وقتی که من و بابایی رفتیم بیمارستان خاله رقیه و تینا جون هم همراه ما بودن و مامای بخش بلوک زایمان دستور بستری دن من رو داد و گفت که باید بستری بشم و با اپول فشار کنترل بشم والله من که دلیلش رو نفهمیدم ولی یک بار که پرسیدم...
15 مرداد 1394