حسین جونحسین جون، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
یکی شدن من و بابایییکی شدن من و بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

عزیز بابا و مامان

پسرم خوش اومدی

1394/5/15 11:30
نویسنده : مامان
629 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز مامان به دنیا اومدنت ماجرا داره که نمیدونم چطوری برات بنویسم راستش چهل هفته شما طبق سونای اولی دهم مرداد بود ولی از اونجایی که من درد ایمانم شروع نشده بود یکم نگران بودم که تولد شما دیر بشه و اسیب ببینی رو این حساب پیش ماما همرا رفتم طب فشاری.

نهم مرداد رفتم طب فشاری و مامای همرای من خانم شیوا بادی بود خانم فوق العاده مهربان و بعد از ماساژ بهم گفت که شب برم بیمارستان امام رضا تا یک نوار قلب و تست حرکت از شما بگیرن و وقتی که من و بابایی رفتیم بیمارستان خاله رقیه و تینا جون هم همراه ما بودن و مامای بخش بلوک زایمان دستور بستری دن من رو داد و گفت که باید بستری بشم و با اپول فشار کنترل بشم والله من که دلیلش رو نفهمیدم ولی یک بار که پرسیدم بهم گفت که چون چهل هفته ات تمام شده باید بستری بشی و هر از چند ساعتی با نوار قلب چک بشی من اومدم به بابایی گفتم و بابایی که ذوق دیدنت رو داشت بدون هیچ سوالی گفت که قبول کن و منم قبول کردم تون شب تا صبح چیزی بهم ندادن و من تاب لگنی و ... ورزش می کردم خیلی باحال بود با ورزش درد نداشتم

کلان پسرم مامان رو اصلان نه در بارداری نه در طی زایمان اذیت نکردی الهی فدات شم

صبح که شد ساعت ششو نیم صبح بهم امپول فشار وصل کردن و انقدر کم بود که هر دو سه دقیقه یک قطره وارد لوله سرم میشد بگذریم با این اوضاع ظهر شد ولی خبری از درد نشد غذا اوردن سوپ و لب کباب خیلی گرسنه بودم سوپ رو خوردم و دو قاشقی از لب کباب ولی به محض خوردن لب کباب حالم بد شد و تا اخرین لحظه زایمان با اب خوردن هم بالا می اوردم دیگه معده ام درد گرفته بود ساعت شد چهار بعدظهر کم کم کمرم درد گرفته بود متوجه اومدنت شدم خیلی خوشحال بودم کناریم خیلی درد می کشید و من سوره انشقاق رو می خوندم و تو درد هام خیلی دعا می کردم زایمان طبیعی رو بخاطر این لحظه اش انتخاب کرده بودم که دعا کنم چون شنیده بودم دعا تو لحظه درد براورده میشه بگذریم خانم بادی وقتی دردهام رو دید با ماساژ دردهام رو اروم می کرد و منم تند تند دم و بازدم انجام می دادم ساعت شد هشت و ربع که درد هام خیلی زیاد شد و من خوشحال که دعا کنم برخلاف بقیه که جیق می کشیدن من با دعا در ذهن و دم و بازدم دردم رو اروم می کردم خاله رقیه گفته بود که لحظه اخر زور زدنت رو ول نکن و من از همین لحظه زور هم میزدم ولی به خانم بادی چیزی نگفتم و در طی زایمان اصلان دراز نکشیدم نشسته بودم و زانو هامو تکون می دادم تا لگنم باز بشه و شما اذیت نشی ساعت شد نه دیگه خیلی درد داشتم که طاقتم کم شده بود خانم بادی منو به حموم برد و من با دم و بازدم و بشین و پاشو انجام می دادم و موقع نشستن زور می زدم و ول نمی کردم فک کنم یک ربع بیست دقیقه ای طول نکشید که احساس کردم داری میایی منو سریع به اتاق زایمان بردن و اونجا پنج دقیقه بعد یعنی ساعت نه و بیست و پنج دقیقه شب به دنیا اومدی خاله رقیه و بابایی بیرون بودن وقتی اومدی خیلی تپل بودی نگاهت می کردم یاد خدا می افتادم و خدا رو شکر کردم و بعد به خانم بادی تربت کربلا داده بودم اولین کامت با تربت باز شد و بعد برات اذان و اقامه گفت و بعد با گوشیش به بابایی زنگ زدن و من با بابایی صحبت کردم حس خیلی قشنگی بود بعد منو از اتاق بیرون اوردن و دوساعتی منتظر بودم که بخش خالی بشه و منو بردن تو بخش  لباس تنت نبود خاله رقیه تنت کرد خیلی سردت بود پتو خودمو تنت کردم اون شب خاله رقیه خیلی خیلی خیلی زحمت کشید جای خواب نداشت تا صبح بیدار بود.

راستی اجازه نمیدادن تو رو ببره پیش بابایی برا همین خاله یواشکی تو و بیرون برد و بابا شما رو دید و برات اذان و اقامه گفت و بعد رفت خونه ما هم فردا ظهر بعد از ویزیت دکتر مرخص شدیم رفتیم خونه عزیز افسانه یک ماه برای من و شما اشپزی کرد حسینم من عاشق غذای عزیز هستم خیلی خوش سلیقه هست خدا بهش سلامتی بده پسرم برا همه دعا کن گلم

 

پسندها (3)

نظرات (0)