حسین جونحسین جون، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
یکی شدن من و بابایییکی شدن من و بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

عزیز بابا و مامان

اولین مسافرت با حسینم

1394/5/20 23:17
نویسنده : مامان
105 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم امروز که این مطلب رو برای شما می نویسم شما 29 روزه شدی ولی دهمین روزی که شدی ما تصمیم گرفتیم که به سمت شمال بریم خونه عزیز و اقاجون اخه خیلی وقته که دلم برای شمال تنگ شده بود برای حیاط پر از تمشک و درختاهای پر بار باغ اقاجون بگذریم ما تصمیم گرفتیم 21 صبح حرکت کنیم و اون شب شما اصلان نخوابیدی و من و بابایی یکسره بالای سرت بودیم صبح شد ساعت 4 بود گفتیم حرکت کنیم و حرکت کردیم تماتم وسایل ها رو بار ماشین کردیم و نماز رو در مسجد 72 تن خوندیم بعد حرکت کردیم شما کلان داخل ماشین اروم بودی و عزیز یکسره بغلت می کرد و نازت می داد انصافاً نازهایی که به شما می داد از ته دلش بود صبحانه رو در کرج خوردیم البته صبح یکم سرد بود من و شما و تینا جون داخل ماشین خوردیم بعد حرکت کردیم سفر خوبی بود رسیدگی به شما رو عزیز و خاله رقیه انجام می دادن و منفقط مسول شیر دادن شما بود این بگم که اصلان خسته نشدم ولی دست خاله و عزیز درد نکنه خیلی زحمت می کشیدن خاله رقیه که حسابی خسته شده بود ولی رو نمی کرد که من ناراحت شم یا شرمنده باشم

رسیدیم خونه اقاجون اونجا ننه و عمه رعنا و عمه شهلا و خاله مونا بود که خاله مونا با دیدنت ناز می داد و اشکگ تو چشمای همه جمع شده بود ولی هیچکی بروز نمی داد ننه شرف خیلی خوشحال بود چهار روزی اونجا بودیم که خیلی بهم خوش گذشت و خسته نشدمبعد به سمت ساری حرکت کردیم و اونجا هم همه خوشحال بودن ولی متاسفانه برای رسیدگی شما من دست تنها بودم یکم سخت بود اخه خومم اونجا با پوشش کامل خیلی سختم بود به هر حال یک هفته اونجا بودیم و دوباره به سمت خونه اقاجون راه افتادیم بعد از سه روز به سمت قم برگشتیم

پسندها (1)

نظرات (0)