اولین مسافرت با حسینم
سلام عزیزم امروز که این مطلب رو برای شما می نویسم شما 29 روزه شدی ولی دهمین روزی که شدی ما تصمیم گرفتیم که به سمت شمال بریم خونه عزیز و اقاجون اخه خیلی وقته که دلم برای شمال تنگ شده بود برای حیاط پر از تمشک و درختاهای پر بار باغ اقاجون بگذریم ما تصمیم گرفتیم 21 صبح حرکت کنیم و اون شب شما اصلان نخوابیدی و من و بابایی یکسره بالای سرت بودیم صبح شد ساعت 4 بود گفتیم حرکت کنیم و حرکت کردیم تماتم وسایل ها رو بار ماشین کردیم و نماز رو در مسجد 72 تن خوندیم بعد حرکت کردیم شما کلان داخل ماشین اروم بودی و عزیز یکسره بغلت می کرد و نازت می داد انصافاً نازهایی که به شما می داد از ته دلش بود صبحانه رو در کرج خوردیم البته صبح یکم سرد بود من و شما و تینا جون ...
نویسنده :
مامان
23:17